نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعيت من در ياهو



آمار وب



طراح قالب:



لوگو دوستان



موزيک و ساير امکانات





وقتش رسید

 

 

 

 

وقتش رسیده که که آبر وباران از هم جدا بشن

*******************

بارانم

طوفانی در راه است که مرا با خود خواهد برد

تو همین گونه نم نم ببار

که موجب طراوت وصفا باشی

وقتی به زمین رسیدی  وروی گلبرگها  زیبا نشتی

یا برای سر شانه های یاران عاشق نشتی

یاد ابر هم باش

که عاشقانه وبا تمام وجود تو را دوست داشت


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 1:26 | |







عزیزم دارد این دل هم خدائی

 

 

منم سرگشنه حیرانت ای دوست

کنم یکباره جان قربانت ای دوست

ولی تا ساز شوق وصل کویت

زهر سر بر سر پیمانت ای دوست

دلی دارم در آتش خانه کرده

میان شعله ها کاشانه کرده

دلی دارم که از شوق وصالت

وجودم را ز غم ویرانه کرده

من ان آواره بشکسته حالم

زهجرانت بتا رو به زوالم

منم آن مرغ سرگردان وتنها

پریشان گشته شد یکباره حالم

سحر سر بر سر سجاده کردم

دعائی بحر آن دلداده کردم

زحسرت ساغر چشمانم ای دوست

نماند یکسره از باده کردم

دلا تا کی اسیر یاد یاری

زحجر یار تا کی داغ داری

لگو تا کی زشوق روی لیلی

تو مجنون پریشان روزگاری

پریشانم پریشان روزگارم

من ان سزگشته هجر نگارم

کنون عمریست با امید وصلت

درون سینه آسا یش ندارم

زهجرت روزو شب فریاد دارم

زبیدادت دلی ناشاد دارم

درون کوهسار سینه خود

هزاران کشته چون فرهاد دارم

چرا ای نازنینم بی وفا ئی

دمادم با دل من در جفایی

چرا آشفته کردی روزگارم

عزیزم دارد این دل هم خدائی

عزیزم دارد این دل هم خدائی

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 23:54 | |







از این شبهای بی پایان

از این شب های بی پایان،

 

چه می خواهم به جز باران

که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم

نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم

و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...

به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،

دریغ از لکه ای ابری که باران را

به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند

نه همدردی،

نه دلسوزی،

نه حتی یاد دیروزی...

هوا تلخ و هوس شیرین

به یاد آنهمه شبگردی دیرین،

میان کوچه های سرد پاییزی

تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟

ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن

که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم

ببار امشب!

من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.

ببار امشب

که تنها آرزوی پاک این دفتر

گل سرخی شود روزی!

ودیگر من نمی خواهم از این دنیا

نه همدردی،

نه دلسوزی،

فقط یک چیز می خواهم!

و آن شعری

به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 12:36 | |








[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 18:0 | |








[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 17:45 | |







سزای عشق

به لبخندی مرا از غم رها کن

                 مرا از بی کسی هایم جدا کن

اگر مردن سزای عاشقان است

                  برای مردنم هر شب دعا کن

 

 

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 11:41 | |







قصه شمع

 

شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت؟

 گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی

                       سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد

 گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی...

 

 

  


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 11:22 | |







 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 21:15 | |







 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 21:12 | |







تقدیم به بارانم

 

همین نا قابل را داشتم

تقدیمش میکنم به تو بارانم


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 15:30 | |



کپي برداري بدون ذکر منبع غير مجاز مي باشد

طراح قالب : ميهن تم

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد